از عجایب متروی علیآباد
تقریباً هر شب حدود ساعت 11
دوچرخه رو برمیدارم و میرم ورزش. این روزها بهترین چیزی که میتونه ذهنم رو خالی
کنه همین دوچرخهسواری شبانه است. بعد از ورزش هم میرم توی محوطۀ ایستگاه مترو
علیآباد و سر جای همیشگیم میشینم و سیگار میکشم. محوطۀ مترو بزرگه و کلی فضای
سبز و درخت داره. خوبیش اینه که به خاطر داشتن چراغ و نگهبان و مترو بودن، یه
امنیت نسبی داره.
چسبیده به دیوار ایستگاه و
روبروی فضای سبز و پارکینگ، سه تا سکّوی استوانهای شکل سیمانی هست برای نشستن.
نیمکتهای محوطه راحتترند. اما دنجیِ جای این بلوکها یه چیز دیگه است. وقتهایی
که میشینم اونجا انگار بدون اینکه کسی متوجه من باشه دارم از پشت شیشه اتفاقات رو
رصد میکنم. این ساعتی که من میرم، معمولاً یکی دو تا اکیپ از اراذل و بچهزرنگها
هم هستن. اکثراً وید میکشن و یکی دو باری هم موقع عرقخوردن دیدمشون. اتفاقات
عجیب و جالبی توی محوطه میافته. از چِتبازی آدمها و دعوای سگها که چند وقت پیش
نوشتم گرفته تا روباهی که چند وقته همین اراذل هی دنبالش میکنند که بگیرنش و
اذیتش کنن.
اتفاقی که میخوام تعریف کنم
هم یکی از عجیبترین اتفاقات اخیر بود برام. چند شب پیش مثل همیشه بعد از ورزش
رفتم و نشستم روی یکی از بلوکها و پاهام رو گذاشتم روی بلوک جلویی. تکیه دادم به
دیوار و دستام رو الکل زدم. بعد گوشی و سیگار رو درآوردم و شروع کردم به گشتن توی
توییتر.
کنار این بلوکهای سیمانی یه
فضای کوچیک چمنشدۀ مثلثی هست. دو ضلعش خالیه و یک ضلعش رو شمشاد کاشتن. روی رأس
مثلث و کنار شمشادها هم یک درخت سه یا چهار متریه و پاش یه پوتۀ بزرگه. یه خورده
که نشستم و دیروقت شده بود، صدای خشخش و ترقترق چوب و برگ از پشت شمشادها اومد.
صداها ادامه پیدا کرد و قطع نمیشد. انگار که کسی لای بوته یا کنار اون خوابیده
باشه. با خودم گفتم شاید یه معتاد یا کارتنخواب رفته اونجا و صدای اونه. نیم ساعت
صدا کم و زیاد اومد و بعد یهو قطع شد. یه آقایی از پشت بوته و شمشادها اومد بیرون.
یه سیگار خاموش گوشۀ لبش بود و یه کیسه وسیله توی دست راست و یه فندک توی دست چپش.
چند قدمی از شمشادها دور شد و سیگارش رو روشن کرد و رفت. بهش نمیخورد معتاد یا
کارتنخواب باشه اما توضیحی هم برای اینکه چرا اونجا بود به ذهن من نرسید.
دو سه دقیقه بعد بوی دود و
آتیش حس کردم. چشم چرخوندم دیدم اکیپهایی که شبها اونجا میچرخن هیچکدوم
نیستن. ساعت نزدیک 2 صبح شده بود. هیچ آتیشی هم توی محوطه روشن نبود. بوی دود یه
خورده بیشتر که شد مطمئن شدم که یه جایی یه آتیشی هست. اما دود رو نمیدیدم. حواسم
رو دادم اینور و اونور تا بالاخره از کنار شمشادها از پشت همون درخته دود رو دیدم.
از همون جایی که اون آقای سیگار به لب بیرون اومد.
بلند شدم برم ببینم چه خبره.
دیدم آتیش افتاده پای درخت. یه آتیشی به ابعاد 60 سانت در یک متر. سرخی آتیش و
شعلههاش قرمزی درخشانی رو توی تاریکی شب درست کرده بودن. چیزی همراهم نبود که
بتونم آتیش رو خاموش کنم. برگشتم سر جام نشستم به امید اینکه نگهبان رو موقع گشتزدن
ببینم و بهش بگم. حدود 10 دقیقه بعد، 3 تا آقا رو دیدم که با تجهیزات کار و لباس
کار دارن میان سمت ایستگاه.
نزدیک که شدن دیدم لوگوی مترو
روی لباس کارشون خورده. رفتم جلو و گفتم ببخشید شما کارمند مترو هستید؟ گفت بله.
با دست درخت رو بهش نشون دادم و گفتم اونجا پای درخت یه آتیشی درست کردن که داره
بوته رو میسوزونه و درخت رو هم ممکنه بگیره. خیلی بیتفاوت گفت که ما مسئول محوطه
نیستیم. عجیب بود اما خب لابد براش مهم نبود دیگه. گفتم پس وقتی رفتید داخل، به
مسئول ایستگاه اطلاع بدید بیان خاموش کنن. ممکنه خطرناک باشه. گفت باشه و رفت.
شاید حدود نیم ساعتی گذشت و
منم نشسته بودم. هیچ خبری نشد و هیچکس نیومد آتیش رو خاموش کنه. گفتم بذار خودم
برم و با پا خاک بریزم روش شاید حداقل کمتر شد. رفتم پای بوته و خب از تعجب شاخ
درآوردم. نه آتیشی بود نه خاکستری، نه دودی، نه جای سوختگی. حتی کوچکترین اثری از
آتیشی به اندازه شعله کبریت نبود. گفتم شاید اونورتر بود و من دارم جای اشتباهی رو
نگاه میکنم. اما نمیشه که، کل فضای اونجا شاید 20 متر نباشه. و اینکه دقیقاً
همونجایی وایساده بودم که سری قبل آتیش رو از فاصله یکی دو متری دیدم. هم سرخی
آتیش رو دیدم. هم زبونه کشیدن شعلههاش رو دیدم. هم دودی که از روش بلند شده بود
رو دیدم. هم بوی آتیش توی دماغم بود هنوز.
بهتزده بودم. هی با پا بوته
رو اینور و اونور میکردم اما هیچ نشونی از آتیش و خاکستر و سوختگی نبود. پس اون
آتیشی که من دیدم چی بود؟ چطور توجیهش کنم؟ نه مست بودم نه چیزی خورده یا کشیده
بودم. در عادیترین حالت ممکن بودم. روی زمین. سفت و محکم. اما هیچ نمیفهمیدم چی
شده و چه اتفاقی برای چشم و بینی و مغز و حواسم افتاده. تا قبل رفتن دو بار دیگه
هم رفتم و دنبال آتیش گشتم. نبود.
دوچرخه رو برداشتم و راه
افتادم. تا خونه تمام مدت اتفاقات اون چند ساعت از جلوی چشمام میگذشت. قیافۀ اون
مرد سیگار به لب و کیسۀ توی دستش و فندکی که آماده میشد سیگار رو روشن کنه توی
سرم بود. مکالمهم رو با اون آقای کارمند مترو چندین بار توی سرم مرور کردم. سرخی
اون آتیش رو هم از یاد نمیبردم. مستقیم رفتم توی تخت خواب و خوابم نبرد. هیچ
توضیحی برای این اتفاق نداشتم.
Comments
Post a Comment