عباس‌آ

 


با مامان حرف می‌زدم و داشت غصۀ نقشِ اولِ یکی از سریال‌هایی رو می‌خورد که بهش دادم ببینه. بحث از سریال کشید به محبتِ به پدر و پدربزرگ و چنان پیچ خورد که سرگیجه گرفتم و موندم چی بگم. از وسطِ سریالِ هالیوودی تلپی افتادیم توی خاطراتِ کودکیِ من و اینکه چه قدر سوال‌های عجیبی می‌پرسیدم. این بار یادِ سوالی افتاده بود که سرِ قبرِ پدربزرگم پرسیده بودم. از پدربزرگِ مادری یا همون «حاجی» که قبلاً نوشته‌ام. الان منظورم پدربزرگِ پدریم یا همون «عباس‌آ» است. اون «آ» هم که چسبیده به «عباس» همون «آقا» است که مادربزرگم (عزیز) با لهجه و تند می‌گه‌اش.


بچه که بودم و همین حالا هم، از قبر و بهشتِ زهرا خوشم نمی‌اومد و نمیاد. اما سه جای بهشتِ زهرا رو دوست دارم و گاهی سر می‌زنم. اولیش، قبرِ دو طبقۀ «حاجی» و «طوبی» است. پدربزرگ و مادربزرگِ مادریم. دومیش، قبرِ عباس‌آ است که خودش رو ندیدم و چندین سال قبلِ به دنیا اومدن من خوابید و بیدار نشد. سومیش هم قبرِ خاصی نیست. می‌رم قطعۀ شهدا و قدم می‌زنم و سرِ قبرِ خیلی‌هاشون می‌شینم و فکر می‌کنم.

مامان می‌گفت که یک روز سه تایی با مامان‌بزرگ و مامانم رفته بودیم بهشتِ زهرا و سرِ قبرِ عباس‌آ من پرسیده بودم که اگر با پا از روی قبرِ مرده‌ها رد بشیم چی می‌شه؟ مامانم هم توضیح داده بود که چیزی نمی‌شه اما ممکنه بعضی‌ها دوست نداشته باشن از روی قبرِ مرده‌شون رد بشی. من هم که خیلی چیزی حالیم نبود موقعِ رفتن با عباس‌آ خداحافظی که می‌کردم، گفته بودم «بابابزرگ، من که ندیدمت بغلم کنی، اما الان با پا میام رو قبرت و رد می‌شم. به جای بغل.» بعد هم رفته بودیم خونه.

از قرار، فردای اون روز عمۀ کوچیکم زنگ زده بود به مامان‌بزرگ و تعریف کرده بود که خوابِ باباش رو دیده. عباس‌آ اومده به خوابش و گفته «بعدازظهری، خوابِ خواب بودم که کیارشِ پدرسوخته با پا پریده روم و از روم رد شده. منم از خواب پریدم و تا خواستم دم‌بریده رو بغل کنم فرار کرده و رفته توی حیاط.»

حالا از غروب تا الان دارم به این فکر می‌کنم که من به خواب و این چیزهای عجیب و مرده و روح اعتقادی ندارم. اما توضیحی هم برای این ماجرا پیدا نمی‌کنم. به شهادتِ مامان و مامان‌بزرگ هم عمۀ ما اصلا خبر نداشته که رفته بودیم بهشتِ زهرا. حالا این ذهنِ مثلاً امروزی و متافیزیک‌هراس من گرفتارِ پارادوکسی به این گندگی شده.

از زمانی که یادم میاد حسرتِ این رو می‌خوردم که عباس‌آ رو ندیدم. حالا هم که این خاطره رو تعریف کردند. از یک طرف این ذهنِ ناباور می‌خواد تعریفی در قالب ناخودآگاه و این چیزها پیدا کنه و بفهمه که عمه چه چیزی شنیده و چه حرف‌هایی قبلاً بینشون رد و بدل شده که شبش همچه خوابی دیده. از طرف دیگه، اون حسرتِ دیرینه داره زور می‌زنه که من به عباس‌آ فکر کنم و باور کنم که با هم برخوردی داشتیم؛ یک Interaction لااقل.

این مرگ و مرده و قبر و خاک و آخرت هم چیزهای عجیبی هستند. آخر هم نمی‌فهمم که غذای کرمیم یا ادامه خواهد داشت. قبل‌ترها فکرِ مرگ خیلی درگیرم می‌کرد و چیزی بود که اصلاً نمی‌تونستم بپذیرمش. اما حالا انگار که کلِ زندگی رو گذاشته باشم توی یک کوله‌پشتی و آماده باشم. هر لحظه که صدام کنند، کوله رو میندازم زمین و به‌دو می‌روم. اما چیستیِ مرگ و مردن هنوز درگیرم می‌کنه.


حاجی و طوبی

حاجی در حال رقص در سیزده به در

عباس‌آ و مامان‌بزرگ و بابام در سفر


Comments

Popular Posts