رگبار
عکس: دوربین نیکون اف5، نگاتیو آگفا ویستا پلاس 200، لنز 50 میلیمتری ثابت نیکون
رگبار
تکیه
داده بودم روی پشتی و خمشده بودم روی خودم، داشتم با ناخن، پوستِ خشکِ کنارِ شصتِ
پا را میکندم. صدایم کردی، با همان ظاهر بههمریخته و با همان ریش ژولیده و با
همان موهای درهمرفته آمدم شانهام را به چارچوبِ درِ آشپزخانه تکیه دادم و با گردنکج
بنا را گذاشتم به نگاه کردنت. در مقابل چشمانِ زنی بودم که تیشرت کهنه و گشادی را
از لباسهای من برداشته و پوشیده بود و شلوارش کُردی بود. بدت نمیآمد از ریشها و
بدم نمیآمد از ساختار پیچیدهی لباسهایت که خودت میدانی، تن بسیار پیچیدهتر از
لباس است و...
گفتی: دنیا بی تو صبر و مهربونی نداره
گفتم: تو منو میشناسی پس تنها بیا
گفتی: اونو نمیگم خره
گفتم: پَ چی؟
گفتی: بیا کمکم کارِ خونه کن
گفتم: برام شعر بیار بخون، «باغ بودا» یادت نره، منزوی
گفتی: تو منو میشناسی پَ حواست رو پرتِ گریه و مرثیه خونی نکن
شیر آب رو سفت کردی
و گفتم: ما تا آخرین چیکهی عمر زندهایم
فقط، بزار شعرمون رو بخونیم
خلاصه
که مجبورم کردی با مو و ریش و تن و دست و خاطر ژولیده ظرف بشویم
کارمان
تمام شد، غروب بود. گفتی: ما تعریف آفتابو از دیگرون شنیدیم، خودمون ندیدیم
گفتم: جدید نی، مثِ خیلی چیزا که ندیدیم و نمی بینیم
گفتی: شعر جدید نداری؟
گفتم: هست اما نمیخونم
گفتی: چرا؟
گفتم:
«مرا ستاره ی پولادینی کنار ماه نشاندهست
و هیچ دستی قادر نیست که از درون این معماری
عبور کند»
گفتی: حالا که چی؟
گفتم: شعر مگه نخواستی؟
گفتی: از خودت، نه دیگرون
گفتم: چی مثلا؟
گفتی: یادته برام خوندی؟ شعرِ با لهجه خوندی؟
گفتم: آره خب اما مال من نبود. مال من جاش فرق داره.
گفتی: میدونم، مثل اون میخوام، نه که شعرش اونجوری باشه، یه چی که حالم رو مثل
اونروز کنه
گفتم: چیزی که حالت رو اونجوری کرد شعر نبود. تمرین بود، رقص بود، چنگ بود، پیچ و
خم بود، چه شعری قشنگتر از شعرِ تنت؟ اون روز حالت خوب شد چون شعرِ تنت رو حفظ
شده بودم
گفتی:
مگه اونم شعره؟ مگه نمیگفتی تنم رگبارِ
بیضاییه؟
گفتم: آره، هنوزم میگم، تو مژده شمساییِ منی و من بهرام بیضایی تو، عاشق وقتیام
که میای جلوی دوربینم و من کارگردانیت میکنم
گفتی: وقتی وقتش شد به مامانم چی میگی؟
گفتم: رگبار
گفتی: ها؟
گفتم: «در من هیچ عنصر قهرمانی نیست، من هیچ مورچهای رو نکشتم، با وجود این
دخترتون رو دوست دارم»
***
مادرم
زنگ زد و اگر یادت باشد گفتم: مادرجان شبها خوابم نمیبرد
گفت: موهاتو کوتاه کن
گفتم: مادرجان شبها خوابم نمیبرد
گفت: هوا سرد شده، شال گردن ببند
گفتم: چشم
تلفنم که تمام شد هنوز نمیدانستم خاکستری دقیقا چه رنگیست، رنگ خاکستر سیگارم
است یا رنگ بوسهبازیهای پیاپی با تو
گفتی: کوتاه نکن، بلند کردی خوبه
گفتم: من که هیچوقت خوب نبودم، من زشتترین معشوق جهانم
گفتی: منم زشتترین معشوقهی جهان
و خندیدی...
بلند شدم سیگاری روشن کردم و باز توی اتاق کناری به کندنِ پوستِ خشکِ کنار انگشتِ
شصتِ پا مشغول شدم
آمدی کنارم و کنار گوشم مثل آب باریکهای در جنگلهای آلاشت زمزمه کردی، مثل وقتی
که سر روی سینهات چرت میزدم و با موهام بازی میکردی و صدای آب باریکه در چرخش
بعدی از دل جنگل میآمد، پرسیدی که چطور من از نکبت تو بدم نمیآید و تو از نکبت
من؟ که جوابم همیشه این بوده است: حافظهم ضعیفتر شده از همان حادثهی هولناک که
روایتش را همخوانیهای اصیل میدانند. یادت هست که سالها از عشق حرف زدیم؟ و
یکباره حوصله از ابر سرریز شد؟ و من کولهپشتی و میعاد در لجن را برداشتم و تو
دیوان حافظ را. من به جاده زدم و شعر خواندم، تو به جاده زدی و فال گرفتی.
برگشتمان دوباره شد همان همخوانی اصیل، ولی اینبار یک همخوانی از جادهها. رازی
نبود و نیست و نخواهد بود بین من و جهان و جهان من تویی. اما چه شد که جهان
اینگونه معنا شد و چه شد که جهانبینی این شد؟ کسانی معتاداند و کسانی خوره.
معتاد بدن درد میگیرد از دوری جنساش و این اعتیاد ضعف اوست و جانکاه؛ اما تو که
با بودنت جان درفزاید. من خورهی توام، خوره وارد است، خوره میداند، خوره از سر
لذت است و قدرت که ادامه میدهد، تو را بلد است، عاشق هر چیزی است که تو با آن معنا
شوی و یا یادآور تو باشد، وقتی تورا با شلوار کُردی در آشپزخانه میبیند همان دردی
را میکشد که وقتی 40 دقیقه زیر دوش به بازی تن و لب-رقصِ حرف هایمان گذشت. تو
همانی. من تو را بلدم و تو مرا، من شاعر تن تو هستم و تو که مغز استخوان من را میلرزانی.
اما فکر نکن همهی این ها از خوبیست که نیست. همین بس که چه قدر حیف خواهی بود اگر نباشی. حیف که ما در بین «مادر» و «مرگ» زندگی میکنیم
نوشته شده به تاریخ 18 بهمن 1395، تهران
نوشته شده به تاریخ 18 بهمن 1395، تهران
Comments
Post a Comment