سنباده

 


امروز تقریباً هیچ چیزی برای گفتن ندارم. کار خاصی نکردم. دستاورد خاصی نداشتم. حتی غم یا شادی خاصی هم به من حمله‌ور نشد. همون اندوه خفیف اما عمیق و همیشگی که در من هست، امروز هم بود. سردرد بدی داشتم و دارم. چند تا قرصی هم که خوردم اثر نکرد. حالا که حرفی ندارم بزنم چرا می‌نویسم؟ چون باید بنویسم. انگار برای خودم تکلیف کرده‌ام که بنویسم. حالا که حرفی ندارم بزنم شما چرا می‌خونید؟ نمی‌دونم. اگر حوصله‌تون نمی‌کشه از همین‌جا رها کنید.

این سردرد عجیبی که امروز گرفتم خیلی سمجه. هرکارش کردم نرفت. با معدۀ خالی قرص خوردم افاقه نکرد. با معدۀ پر هم هیچ که هیچ. آب و شربت و آبمیوه و حموم و رکاب‌زنی هم کاری نکرد. اما خب نمی‌شد که زندگی رو به امان خدا بگذارم. باید کار می‌کردم. کار کردم اما نتیجه‌اش شد یکی دو تا گافی که در زمان‌بندی ارسال ویدئوها دادم.

وسط کار دیگه‌ای بودم و حسابی گرفتار، که گوشی لرزید و دیدم ارغوان تماس تصویری گرفته. نمی‌دونم چند روز شده بود که حتی توی چت هم درست و حسابی حرف نزده بودیم چه برسه به تلفن یا تماس تصویری. خیلی درگیر کار بودم اما خب دلم هم تنگ شده بود. جواب دادم و اون هم از تعجب شاخ درآورد. فکر نمی‌کرد جواب بدم. انگار یک چنین تصویری از خودم برای همه ساختم؛ یک گاوِ بی‌شعور و بی‌احساس و بی‌توجه. اما خب دست کم اون می‌دونه که گاو نیستم، تهش گوساله‌ام. فکر کنم اقلاً یک ساعتی حین کار حرف زدیم. این وسط بامزی هم هی می‌اومد روی تخت کنار من می‌نشست و پارس می‌کرد و غر می‌زد که بیا با من توپ بازی کن.

از هر چیزی که به ذهن‌مون اومد حرف زدیم و بعد از تماس، کارهای امروز رو تموم کردم و با بامزی بازی کردم. سر ساعت همیشگی شامش رو دادم و روز مسواک زدنش هم بود. وقتی می‌خوام دندون‌هاش رو مسواک کنم، با دیدن خمیردندون حسابی کیف می‌کنه. مزۀ خمیردندونش رو خیلی دوست داره و با دیدنش خیلی مودب جلوی من می‌شینه تا دندونش رو مسواک کنم. وقتی هم که دارم خمیر و مسواک رو آماده می‌کنم، هی به دهن و دماغش زبون می‌کشه و این پا اون پا می‌کنه. آخر شب که همه خوابیدند، حوالی ساعت یازده و نیم، دست‌کش‌هام رو پوشیدم و رفتم برای رکاب‌زدن.

همین که یه کم سرعت گرفتم خنکیِ هوا رو حس کردم. از تمام شب‌های قبل خنک‌تر بود و با خودم گفتم از چند روز دیگه باید لباس یه تیکۀ دوچرخه‌سواری رو تن کنم و اون هودیِ قشنگم که خیلی دوستش دارم رو هم بپوشم. بعد از ورزش هم همون جای همیشگی برای استراحت و سیگار وایسادم و احمد کایا گوش کردم. نخ دوم یا سوم سیگار رو که خاموش کردم، سروکلۀ تیله پیدا شد. تیله یه ماده سگ ولگرده که شب‌ها اونجا می‌مونه و اسم «تیله» رو نگهبان شیفت شب اونجا روش گذاشته. دیگه حسابی رفیق شدیم. براش چند تا تیکه کرۀ بادوم‌زمینی سفت برده بودم. یکی دادم بهش و حسابی کیف کرد. وقتی هم که داشتم آب می‌خوردم، بهم فهموند که تشنه‌ است و من هم بهش آب دادم. یکی دو نخ دیگه سیگار کشیدم و تیله هم روی زمین کنارم خوابید و کرۀ بادوم‌زمینی خورد. بعد هم تا سر کوچه به بدرقه‌ام اومد. من اومدم توی خونه و تیله رفت که برای خودش بچرخه.

وقتی رسیدم، برای استراحت قسمت سوم از فصل یازدهم انیمیشن آرچر رو دیدم که تازه هم اومده بود. بر عکس دو قسمت قبلی آنچنان خوشم نیومد. سر همین گفتم لااقل بنشینم چند صفحۀ دیگه از پایان‌نامه رو بنویسم و ویرایش کنم که حس خوبی به خودم داشته باشم. خوب هم پیش رفتم و برای کار آخر شبی بد نبود.

داشتم فکر می‌کردم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم که یکهو دوباره یاد ارغوان و تماس تصویری‌مون افتادم و بعد یکهو فکرم پرید رفت به اسفند سال 97 که اومد پیشم توی گالری راه ابریشم. جشنواره شید بود. یادم نمیاد افتتاحیه بود یا اختتامیه. فکر می‌کنم اختتامیه بود. همون روز چندتا عکس از بچه‌ها و ارغوان گرفتم. قبل جمع کردن و رفتن هم توی توالت گالری توی آیینه یک عکس موهوم و گرینی از خودم گرفتم. حال و هوای رنگی داشت و بامزه بود. اما زبر و غمگین هم بود. عین سنباده. عین همین حالا که حرفی برای گفتن ندارم.

 

Comments

Popular Posts