زیستن با ترس
زیستن با ترس
یکم
هر سال بهار که نزدیک میشود، بیاد بیاور که بین
زمستان و بهار، فصلی دیگر هم هست. فصلی به نام طاقت. درختهای اصیل در بهار برای
ساقه و تنه و برگ و ریشهی خود طاقت سفارش میدهند. طاقت فصلی است کهنه و جانسوز،
اما آن چه از طاقت روید دغدغهی پایان نخواهد داشت. و ما و امثال ما از جنس طاقتایم.
بین زمستان و بهار فصلیست که هر انسانی باید کشفش کند؛ تا بتواند به لبخند و
مهربانی ادامه دهد. اما گویی زندگی ما و آنان که به ما مانند، 4 فصلش در فصل پنجمِ
طاقت خلاصه شده؛ و زندگی برایمان سراسر تحمل است. ما تاب آوردیم همهی جادهی عمر
را، باقی جاده برایمان آسان است.
دوم
شفای من
سال ها پیش در یک غروب پاییزی
در خیابانی که سرانجام دانستم انتها
ندارد
گم شد
مادرم در ایوان
وقوع خوشبختی بر ما دو تن
حدس زده بود
قدر و منزلت اندوه را میدانستم
پس
هنگامی که گریه هم بر من عارض شد
قدر گریه را هم دانستم
همسایهها به من گفتند:
اندوه به تو لطف داشته است
که در ماه اسفند به سراغت آمده است
سوم
زندگی ما مثل شعر است، مثل شعری که شاعرش خودمان
هستیم؛ و واج به واج و کلمه به کلمه میسازیمش. دلزدهام از شعرهای امروزی که حتی از
اعتراض مشروع هم خالی شدهاند. شعری که به کت و شلوار و مقامات مسئول شهر و مناسبتهای
فرمایشی رسیده است. من با پاپتیها و معمولیها خوش ترم. نه اینکه آنها جدا اند و
من با آنها خوش ترم، نه. اساسا یکی از آنها هستم و این نوعی بودن است و در این
بودن همیشه التهاب و اعتراض بوده است. سالهاست زندگی ما آبی و آرام نیست و شعر
زندگیمان به قول شاملو «صدای شیپور» است تا «صدای لالایی».
چهارم
تاره فهمیدهام که این مردم
مثل من خستهاند از همه چیز
ولی آنها ترحم انگیزند
صبر دارند جمعه سر برسد
جمعهها بینتیجه میگذرد
مردی از شهر رد نشد با اسب!
چند صد حلق سر به دار شود
سخنی تا به گوش کر برسد
سالها پیش زنگِ «دینی» بود
من به فکر ریاضی و منطق
و معلم که سعی وافر داشت
شرح یاسین به گوشِ خر برسد
پنجم
در نزده اومدی تو. چشمات رو تقریبا بسته بودی و
تا منو دیدی بغلم کردی و من خسته بودم که چرا این همه درد؟ حرف نزدی و من لبت رو
گاز گرفتم و گوشه ی کتفت رو نیشگون. داد زدی «آروم کره خر، چرا نمیتونی مث آدمیزاد
باشی؟»
دست انداختم کشیدمت جلو. نگات کردم و لبام رو گذاشتم
رو جای گاز و کشیدم آوردم گذاشتم رو گوشِت و آروم گفتم:
کاش میشد بابِ عرفِ این جماعت بود، حیف
عشق خطِ قرمزی بر دفترِ هنجار هاست
گفتی «دیوونه ای»
گفتم:
بی سبب می خندم و ناگاه میگریم، عزیز
فرق یک دیوانه با مردم همین رفتارهاست
پرسیدی چطوری؟
گفتم گرفته، اما خوب، گرفته برای این همه
"نباید"، که شد و "باید"، که نشد و این وسط کلی حرمت و احترام
که به گه کشیده شد.
گفتی چطور مگه؟
گفتم بیخیال، حضرت حافظ رو دریاب
گفتی یعنی چی؟
گفتم یعنی بیا بغلم
ششم
به هر مرهمی دست بزنی، درد خواهد شد. تا اینچنین
سرگشتهای نمیتوانی کاری از پیش ببری. اول از همه باید با خودت کنار بیایی. تازه
میتوانی فکر کنی. دست از زندگی زبر بکش و به نرمیِ عکس فکر کن. شبِ تاریک را به
انتظار طلوع بنشین و طلوع را به انتظار غروب. هر غروب و هر طلوع و هر دم میتوانی
خالق باشی. چیزی بیافرینی که تا ابد لنگه ندارد. به آفرینش فکر کن. به صدای بیصدای
سکوت. هوا سوزدار، غروب تابستان، مه در آسمان، هوا سوزدار، غروب تابستان، اکسیژن به حدی که مغزت سوت
بکشد، مه، بوی باران، غروب کوهستان، چوب، صدای قیژ قیژ، برهنه، پاها، پا
برهنه، آتش، دودکش، کلبه، سگهام، ارتفاع ، ارتفاع، آنقدر بلند که هر غروب
پا روی خورشید بگذارم.
کلبهای چوبی خانهمان باشد در قلب کوهستان،
غروب، سوزناک، راه رفتنت تماشایی است، قیژ قیژ چوبها زیر پایت شنیدنی، تندِ نگاهت چشیدنی و قندِ لبانت بوسیدنی. من هم افتادهام، مست، از تو یا الکل، سیگار اشتراکی، یک کام من، یک کام تو. صدا، صدای آوازِ گورخرهای وحشی، صدا،
صدای پرِ ببرهای پرنده، صدا، صدای خزیدن فیلها لای علفهای بلند، صدا، صدای
آب، صدا، صدای نعرهی لاکپشتها و دلهرهی کرگدنی که در قوطیِ کبریت نگهش میدارم.
من حاملهام، بار دارم.از زندگی. 9 ماه به انتظار مینشینم اما ... اما تمام نمیشود دوباره 9 ماه و دوباره و
دوباره و ... آنقدر سخت گاییده شدم که راحت نمیشوم. گورخرهای وحشی هم دیگر از من
میترسند. کرگدنم به فکر پاره کردن قوطیِ کبریت است. ببرهای پرنده دیگر روی بام
کلبهمان نمینشینند، گندم نمیخوردند از دستهایم.
Comments
Post a Comment