خالی

 


تهران نبودم. رفته بودم دنبال یه کاری. اونجا آروم‌ترم و بهتر می‌تونم فکر کنم. اما برای فکر کردن نرفته بودم. آخرهای کارم بود که یکی از دوستام توی گروه پیام داد «اگر هستید، امشب همدیگه رو ببینیم.» منم یهو گفتم که بالاخره داری از ایران می‌ری؟ نگو درست گفته بودم. چند وقت دیگه داره می‌ره. من هم از ترس بی‌خداحافظی رفتن کارام رو زودتر جمع و جور کردم و نشستم تو ماشین و برگشتم خونه. یه کم دیرشده بود. اما دوش گرفتم و سریع با اسنپ رفتم سر قرار. بازارچه پارک لاله. از زمانی که کرونا اومده، یعنی تقریبا 8 ماهه که سمت انقلاب و کارگر نرفته بودم. منی که سال‌ها هر روز توی اون مسیر رفت و آمد داشتم، وقتی اسنپ پیچید توی کارگر شمالی حس کردم بعد از سال‌ها مهاجرت برگشتم مملکتم. تک تک مغازه‌ها رو با حسرت و لذت نگاه می‌کردم. خود بازارچه رو هم که نگو. از قرارهای هرروزه رسیدیم به ماه‌ها دوری و دلتنگی.

ما یه گروه چهارده نفره بودیم که چندین سال پیش سر تولد گرفتن برای همین رفیقی که دیروز قرار خداحافظیش بود دور هم جمع شدیم و دیگه پراکنده نشدیم. بیشترمون هم‌دانشگاهی بودیم و بعضی‌ها هم از بیرون دانشگاه بودن. صمیمیتی بین‌مون به وجود اومد که یه زمان هیچ از هم جدا نمی‌شدیم. خوش‌گذرونی‌هامون با هم بود و بدبختی‌هامون با هم. اگر قرار بود بریم عیش و نوش با هم می‌رفتیم. اگر قرار بود به گا بریم با هم می‌رفتیم.

دانشگاه تموم شد. یه سری رفتن سر کار. یه سری رفتن ارشد. یه سری رفتن سربازی. یه سری مهاجرت کردن. یه سری زن گرفتن. اما ما با هم دوست موندیم. ولی حالا داریم یکی یکی تلفات می‌دیم. تلفات که نه، اما هر روز تعداد رفقایی که دارن از ایران می‌رن بیشتر و بیشتر می‌شه.

قرارمون توی بازارچه که مثل چشم به هم زدن گذشت. کلی خندیدیم و یاد خاطره‌های خوب و بدمون کردیم. آخر سر عکس گرفتیم که هم بمونه به یادگاری هم بفرستیم تو گروه برای اونایی که ایران نیستن.

خب حالا هر کس باید می‌رفت سمت خودش. چند گروه شدیم و من و یکی دیگه از دوستام قرار شد به یاد زمان دانشجویی پیاده بریم سمت انقلاب. اصلاً نفهمیدم قدم زدن‌مون تا انقلاب چطور گذشت. حال غریبی داشتیم. رسیدیم و رفیقم اسنپ گرفت رفت. من موندم تنها. به میدون انقلاب و مغازه‌ها نگاه کردم. ساعت 10 شب بود. سیگار روشن کردم و واسه خودم راه رفتم. نمی‌دونم چه اتفاقاتی داشت توی سرم می‌افتاد. به خودم که اومدم ساعت حدود یازده بود. اسنپ گرفتم و رفتم خونه. با این وضع، معلوم نیست دفعۀ بعدی که انقلاب رو ببینم کی باشه. معلوم نیست دفعۀ بعدی که رفقام رو ببینم کی یا کجای دنیا باشه. هر کدوم‌مون پرت شدیم به خلوت‌ترین کنج جهان‌مون و خالی از هر چیز زندگی می‌کنیم.

یاد حرفش قبل خداحافظی می‌افتم که گفت «بیاید هر کدوم‌مون یه کشور اروپایی رو برداریم برای زندگی. اینجوری تابستون و تعطیلات همه‌جا خونه داریم.» وقتی اینو گفت خندیدیم. اما خب خنده‌دار نبود.

Comments

Popular Posts