شبی در آستانه بیست و چهار سالگی

این آبان که بیاید، روز سیزدهمش، بیست‌وچهار سالم می‌شود. فردایش او چهل‌وهفت ساله می‌شود. گلویش بسته‌ی بغض بود و چشم‌هایش خیسِ گریه. دلش را نداشتم که کنارش بنشینم. سیاوش رفت و نگاهی به ماه انداخت و آرام و بی‌حرف کنارش نشست. نمی‌دانست چه باید بگوید، شاید هم فکر می‌کرد باید ساکت باشد تا او صدای افکارش را کمی ساکت کند و دهن به حرف باز کند. چند دقیقه‌ای نشستند، بی حرف، خیره به ماه آسمان که نیمه بود. بدون اینکه سیاوش را نگاه کند گفت «کاش می‌شد راحت از ایران رفت.» سیاوش نگاهش کرد و گفت «تو که می‌گفتی ترک دوست و وطن نتوانی، وضع مملکت فشار آورده؟» نگاهش چرخید و چشماش رو باز و بسته کرد و دست به کلید در دستش برد و بازی بازی جواب داد که حرف، دردِ مملکت نیست، دردِ زندگی فشار آورده و دوست دارد از همه جا ببرد؛ جوانی کند به اندازه تمام سال‌هایی که جوانی نکرده. من فقط می‌شنیدم و سعی می‌کردم تنِ زخم‌هایم را قایم کنم که بیرون نزنند.
سیاوش بحث را عوض کرد و سگی را که آن طرف خیابان می‌رفت را بهانه کرد تا از شب حرف بزند و شوخی کند و حال و هوا را دگرگون کند. دوتایی خندیدند و حرف زدند. یکهو ساکت شد و نگاهش را سیاوش گرفت و به آسمان داد. از مادرش تعریف کرد که چه طور هوای دخترهایش را می‌داشت تا زنده بود. از پدرش گفت که حالا نبود و حسِ بی‌کسی وجودش را گرفته بود. هربار که از مهربانی مادرش حرف می‌زد می‌خواست دردهایش را فراموش کند. تنها خاطرات خوشش به زمانی برمیگردد که مادرش زنده بودند. چند وقتی که از مرگ مادرش گذشت زندگی رویش را از او برگرداند. به سیاوش می‌گفت که پدر و مادرش را با تمام وجود دوست دارد اما ازشان راضی نیست. راضی نبود چون سرکوفت شنیده بود. راضی نبود چون گفته بودند دختر را چه به درس و دانشگاه، باید شوهر کنی. راضی نبود چون از زندگی‌اش راضی نبود. جوانی نکرده بود و درس نخوانده بود. حتی خانمی هم نکرده بود. سیاوش بلند شد و فرستادش خانه و بعد آمد کنار من. کبریتی آتش زد و دو تا سیگار روشن کرد و یکی را داد دستم. یک طور نگاهم کرد که یعنی حرف بزن. گفتم حرف‌هایش را شنیدی سیاوش؟ تمامش بر دوشم سنگینی می‌کند. وقتی از بریدن می‌گوید تمام وجودم می‌لرزد. سیاوش می‌گفت که به او گفته اگر دردِ بچه‎هایش نبود خودش را خلاص می‌کرد. گفتم راست می‌گوید. زندگی آنقدر در این سال‌ها به کامش تلخ نشسته که فقط برای بچه‌هایش مانده، مانده تا شاید از این ورطه بیرون بجهند. به سیاوش گفته بچه‌هایم تنها خوشی زندگی‌ام هستند اما کاش نبودند. کاش به دنیا نمی‌آوردمشان که امروز شرمنده نباشم. از دختر خواهرش گفته که بعد از بی‌پولی و هرزگی شوهرش بچه دوم را آورده به این امید که شوهرش سربه‌راه شود و زندگی‌اش آرام گیرد. بعد هم تف و لعنت کرده به این منطقِ بی‌منطق و گفته که اگر به هفده سالگی‌اش برگردد نه ازدواج می‌کند نه بچه‌دار می‌شود. صبر می‌کند و با کسی ازدواج می‌کند که مطمئن باشد دوستش دارد. بچه را هم زمانی می‌آورد که از پس خرج‌های ساده‌ی درس و مدرسه و تفریحش بربیاید.

سیگارمان را خاموش کردیم و کنار پیاده رو نشستیم. سیاوش گفت که کاش بغل کردن و محبت بلد می‌بود. 

Comments

Popular Posts