از این زندگی
از این زندگی
روزهای نخست بیست
و هفت سالگی است. چیز زیادی تغییر نکرده نسبت به پارسال. تنها اینکه پارسال فکر میکردم
چیز زیادی تغییر کرده نسبت به پیرار. این البته خودش تغییر مهمی به حساب میآید؛ اینکه
بدانی تغییری ایجاده نشده و اصولا تغییری در راه نیست. بستگی دارد که تغییر را چه
تفسیر کنیم. اینکه در بیست و هفت سالگی خدمت سربازی را تمام میکنم بالاخره بعد از
دو سال آزگار خب نکته مثبتی محسوب میشود، اما آیا قرار نبود تمام بشود؟ و حالا که
تمام شده تغییر عظیمی حاصل شده؟ اصلن تغییر یعنی چه؟ اگر جزئیات را کنار بگذاریم و
بقول فرنگیها هولستیک به ماجرا نگاه بکنیم اصلن تغییر معناداری در زندگی رخ میدهد؟
البته که نه! یک فرآیند است که در طول زمان یاد میگیریم و یاد میگیریم و یاد میگیریم
و الزاما یادگرفتههامان را بهکار هم نمیبندیم و این یادگیری منجر به تغییر
رفتارمان نمیشود اغلب. یاد میگیریم و میفهمیم آموختههای پیشین مهملی بیش نبوده
است. یاد میگیریم و تجربه میکنیم و مایوس میشویم. یاد میگیریم که آرمانخواه
باشیم و بعد یاد میگیریم که آرمانی نباشیم و واقعگرا باشیم و بعد یاد میگیریم
کلاه خودمان را سفت بچسبیم که گور پدر مردم و عدالت و آزادی و هرچه هست. یاد میگیریم
که چهگوارا نیستیم.
به سنی میرسیم
که به اعتقاد بسیاری عقل کامل میشود؛ چهل سالگی! اما چرا؟ چون درست در همین روزهای
منتهی به چهل سالگی و یا روزهای آغازین چهل سالگی است که روزی به خودمان میآییم و
دست حسرت بر دست میکوبیم که بقول نامجو «دلت چه شد؟ دلت چه شد؟ به باااااد
رفت.... تمام ایدهها ... آرزو ... ز یاد رفت». بعد تصمیم میگیریم خود را نجات دهیم
از این وضعیت، که بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش. چقدر طول میکشد به این
نتیجه برسید که چنین امکانی وجود ندارد و چنان فرو رفتهاید در لجن و چنان دهنه
زدهاید به اسبی که روزی میشد نامش را اسب گذاشت، که گویی مرده درونتان و در یک
تناسخ تمامعیار جایش را به گاوی، گوسفندی چیزی داده لابد؟ بنظر نمیرسد به یک
ساعت قد بدهد عمر این رویا پردازی. که زود اکسیژن تمام میشود در فضای تنگ رویاهاتان
چرا که سالهاست فضایش را اشغال کردهاند کمکم و شما به روی مبارکتان نیاوردهاید
و شاید هم اصلن متوجه نشده باشید. اکسیژن تمام میشود و مجبور میشوید بیاید بیرون،
بیاید به سطح آب، بیاید به سنگ سخت واقعیت بخورید و هرچقدر که رویاهای دوران جوانیتان
بالابلندتر، برخوردتان سختتر، و چه دردی دارد لاکردار. چه میسوزد بیمروت. بعد
از دورهای که دوباره برای گریز از درد و سوزش به دامن لجنی که اطرافتان را فرا
گرفته پناه میبرید و فراموش میکنید همهچیز را و میشوید همان شهروند مطیع قانون
و مطیع اجتماعی که از زنجیرهای خودساخته ازتان انتظار دارند، به تعبیر روانناشناسان
رواننفهم بحران چهلسالگی را پشت سر میگذارید و بر میگردید به آغوش همان لجن؛
دوباره از سر میگیرید؛ میروید سر کار، با همکارانتان شوخیهای احمقانه میکنید،
برای دوستانتان در گروههای پسرانه جک و عکس و محتوای جنسی میفرستید و حواستان را
جمع میکنید که اشتباهی دستتان نخورد روی اسمی/گروهی که نباید و آبروی نداشتهتان
نریزد. پشت سر رئیس حرف میزنید. پشت سر همکار حرف میزنید. پشت سر رفیق حرف میزنید.
پشت سر همه حرف میزنید. زن خوشگلی که رد میشود از مقابلتان را با چشم میبلعید.
فانتزیهای احمقانه در سر میپروانید. با رئیس سر مرخصی چانه میزنید. خودتان را
به مریضی میزنید که استعلاجی بگیرید. از مشکلات گوارشی که دارید شکایت میکنید.
از مشکلات جنسی که دارید نه! توی آینه خودتان را نگاه میکنید و حساب میکنید که
چند تا مویتان سفید شده، چندتا مویتان ریخته، چقدر شانهتان افتادهتر شده، چند
سانت شکمتان برآمده، چند چروک افتاده روی پیشانیتان، دور چشمهایتان. درد دندان اذیت
میکند. هزینه دندانپزشکی اذیت میکند. زن همسایه وسواس دارد نیمههای شب صدای
شرشر آب خواب از چشمتان دزدیده. فردا باید پسر بزرگ را به مدرسه برسانید، نوبت
شماست. مدرسهها تازه باز شده و خیابانهای تهران با بیستسالگیتان تفاوتی نکرده.
موتوریها مثل سرطان زیاد شدهاند. بیلبوردهای احمقانه شهرداری را سعی میکنید نادیده
بگیرید. صدای ماشینها را سعی میکنید نادیده بگیرید. بوی دود و کثافت را سعی میکنید
نادیده بگیرید. اربدههای گوینده رادیو را سعی میکنید نادیده بگیرید. رانندهای
از ماشین سرش را آورده بیرون دارد به آن دیگری فحش ناموس میدهد و دستش را جوری
تکان میدهد انگار صدر اسلام است شمشیر به دست دارد رجز میخواند برای سپاه دشمن.
رگ گردنش بیرون زده و سرخ شده و وسط فحش و عربده سرفههای خشک و وسط فحش و عربده
سرفههای خشک میکند؛ سعی میکنید نادیده بگیرید. ظرف غذای بچه کج میشود. روغن
خورش سرازیر میشود روی صندلی. جمع میکنید، پاک میکنید و سعی میکنید نادیده بگیرید.
سر راه برگشت برای اینکه تنها نباشید، برای اینکه بتوانید نادیده بگیرید و برای اینکه
از خودتان خوشتان بیاید مردی سوار میکنید که ایستاده در باد و کیسه کارگریاش را
در دست فشرده و معلوم است که از صبح کسی کارش را نخریده. سوار میشود. از حالش میپرسید.
میگوید انگار کسی چنگ میزند به احشایش، دلش میخواهد با سر برود توی خودش ببیند
چه خبر است. ظاهرش به این حرفها نمیخورد. میان سرش طاس است و دورتا دور موی بلند
بیرنگ کثیف روی سرش است. کت کرمی کبریتی که انگار چلها سال است بیرون نیامده از
تنش و دارد میگوید دلش میخواسته دکتر شود و حالا که نشده، و حالا که برای دکتر
رفتن هم لنگ پول است هر روز از صبح تا شام این فکر از سرش نمیافتد که برود توی
خودش. برود خودش را پاره کند از درون و به بیرون سر بکشد و بگذارد احشایش هوا
بخورند. میپرسد هرگز رویایی نداشتهای؟ چه جوابی باید بدهید؟ چه جوابی دارید بدهید؟
سر چهارراه بعدی پیاده میشود از ماشین. سعی میکنید نادیده بگیرید.
نوشتهای از سعید کاظمی
Comments
Post a Comment