لعنت به ما


لعنت به ما!


لعنت به ما که هر خزعبلی را تحمل کردیم و جلوی اشتیاق کور خود و دیگران نایستادیم. لعنت. دیگر قدم به سینما نمی‌گذارم. سینمایی که گیشه‌اش با مهمل‌ترین فیلم‌ها مهربان است. دیگر به دنبال موسیقی و جریان‌هایش نخواهم بود. همان به قلب‌نشسته‌های قبلی را در گوش فرو می‌کنم؛ وقتی که بلیط کنسرت یاوه خوان‌هایی مثل حامد همایون و بهنام بانی SOLD OUT می‌شود. سلیقه‌هایمان نزول کرده و به چنان قعری سقوط که حالم را به هم می‌زند. کارگردانان و بازیگران و نویسندگان و خوانندگان و شاعرانی که کوچک‌ترین استعدادی ندارند و حتی با زور و ضرب خواندن و خواندن و خواندن و یادگرفتن هم مثقالی توانایی در خود نپرورانده اند.
در کتاب‎فروشی‌های شهر قدم بزنی سلیقه این روزهای مردم دستگیرت می‌شود. من سر از پا نشناخته مغازه به مغازه به دنبال حسین منزوی، نصرت رحمانی، رضا براهنی و علی باباچاهی می‌گردم و خیلی‌ها حتی این‌ها را نمی‌شناسند. سلیقه امروز گروس عبدالملکیان و رسول یونان اند. اولی اب اولین کتابش باید خداحافظی می‌کرد و دومی شاید اصلا نباید می‌نوشت تا بیش از این صحنه‌ی شاعری به گه کشیده نشود. سینمایی که بازیگران دوزاری و کارگردانان بی‌سواد و نویسندگانِ «می‌باشد» اداره‌اش کنند همان بهتر که جمع شود. چه می‌شد اگر کسانی مثل پرویز فنی‌زاده و غلام‌حسین نقشینه و بهروز وثوقی و پرویز پورحسینی روی پرده‌های سینما می‌بودند؟ حاتمی‌ها و جلیلی‌ها و کیارستمی‌ها و مخملباف‌ها اگر مهلمباف خوانده و از کشور و سینما رانده نمی‎شدند شاید امروز پرده‌های سینما نمی‌گندید و فیلم‌ها گدایی گیشه را نمی‌کردند.
این همه ابتذال سلیقه از کجاست؟ کجای راه را اشتباه رفته‎ایم؟ به گمانم یک خبط بزرگمان جایی بود که نقد نکردیم و نقد نشدیم. اگر هر کداممان کمی نمک نقد می‌داشتیم و گاهی حتی خودمان را به نمک نقد می‌مالیدیم شاید امروز این‌گونه وضعمان خراب نبود. کسی بهمان نگفته و نمی‌گوید که چه قدر کارمان ضعیف و بی‌استعدادیم. همین من که دارم اینجا می‌نویسم زمانی فکر می‌کردم شاعر و نویسنده‌ی خوبی از من در خواهد آمد. رفقایی دلسوز من و دلسوزتر برای هنر سقلمه به خاطر جمعم زدند و پریشانی به من فهماند که شاعر و نویسنده نیستم. پی‌کار دیگری رفتم و حالا در آن خوبم. ما گذشتان خود را ندید می‌گیریم. ما اعتماد به نفسمان وضعمان را خراب کرده است. ساعدی و همینگوی را نخوانده قصد رمان یا نمایشنامه می‌کنیم. اسم داستایوفسکی حتی به گوشمان نخورده اما داریم می‌نویسیم.
خفه شو، خفه شو، لال باش. دست از ساختن و نوشتن و سرودن و خلق هر هنری بردار. گذشتگان را یاد بگیر. شاید تمام حرف‌هایمان را قبل‎ها کسی گفته باشد. همه‌ی حرف‌هایی را که زمانی دوست داشتم به شعر و نوشته دربیاورمشان قبل من کسی گفته و بارها بهتر از آنچه که من می‌توانستم بگویم. ساده‌ترین‌ و گاه ضعیف‌ترین کارهای پیش از ما از بهترینِ ما بهترند. چرا وقتمان را تلف کنیم؟ خودآگاهی از استعداد و توانایی اگر نباشد هم آدمی را که به آن هنر مشغول است می‌سوزاند هم هنر را. چه بسا آن آدم در جای دیگری استعدادی شگرف دارد و خود و هنر را قربانی اشتیاقی ناآگاه می‌کند.
اگر فیلم و کتاب و شعر و داستان و موسیقی و هر هنری را در گذشته جستجو کنیم و قبل خود را بخوانیم یا دست به آن هنر نمی‌بریم و همه و هنر و خودمان را از شر خودمان نجات می‌دهیم؛ یا چنان بر شانه‌ی گذشتگان ایستاده و قد علم می‌کنیم که قدِ کوتاه آسمان هنر را می‌دریم.
اگر دیگرانی که خوانده و نوشته و ساخته و سروده‌اند را بشناسیم و خود را بهتر، این همه مبتذل نمی‌شویم. آگاهی به قدر و قوت استعداد یا صدامان را خفه می‌کند یا رساتر از همیشه. جهل از گذشته و از خود نتیجه‌ای تلخ داشته است. کتاب خوب در آشوبِ خزعبلات گم شده است. نباید این همه لاطائل می‌نوشتیم. دیگر کسی براهنی نمی‌خواند. داستایوفسکی غریب افتاده و تولستوی حوصله‌ی مخاطب امروز را سر می‌برد. همه م.مودب‌پور می‌خوانند و اندکی با همینگوی در نیمه شب یک کاباره مست می‌کنند.

(از حرف‌هایی که با دوستمان-علی دانشیان در عکس- در کتاب فروشی‌های شهر زدیم.)

Comments

Popular Posts