از جهان بیرون افتاده‌ام


از جهان بیرون افتاده ام

«مثل پوکه‌ی فشنگ از جهان بیرون افتاده‌ام.» نیاز عجیبی را حس می‌کنم. نیازی به مرگ در تنم ریشه‌دوانده است. زمان در لحظه متوقف است و من درد می‌کشم. گویی که کالبد من اتفاقات هولناکی را پیش از من تجربه کرده است. چیزهای شومی مانند خودکشیِ مادرم؛ و یا مرگِ کسی که دوستش دارم، بر اثر سرطان کبد یا ریه. احتمال می‌دهم کالبدم قبل از تجربه‌ی زمان، شناور در عدم، چیزی غریب را تجربه کرده است؛ شاید معتاد شده باشد. اعتیاد به هروئین یا بدتر، اعتیاد به درد. امروز صبح هرچه صورتم را می‌شستم چربی و پفِ خوابِ بی‌قرارم نمی‌رفت. سرگیجه دارم و جسمم درد می‌کند. ما مثل خیلی‌های دیگر قاطیِ آدم‌های معمولی این شهریم. ما آدم‌های معمولی باید مدادم به خود یادآوری کنیم که معشوقه‌ها چه‌ها را به چه ترجیح می‌دهند. ما باید بلد باشیم همیشه مادرمان را به هرچه که باشد ترجیح دهیم. من تنها یکی دیگر از آدم‌های معمولی این دنیا‌ هستم که ترس برم داشته است. از این همه سردرگمی و این همه عدم قطعیت. دلهره‌ای که پایانی ندارد. اگر می‌دانستم که 5 سال دیگر وضع به همین منوال است یا که بدتر از این هم ممکن است باشد، برای روانم بهتر بود. 5 سال صبر میکنی تا ورق برگردد. روان انسان- اگر بشود اسم کسی مثل من را انسان گذاشت - معمولا قطعیتی نامبارک و طولانی را به عدم قطعیتی دهشت‌زا ترجیح می‌دهد. باید روزها، ماه‌ها یا سال‌ها صبر کنم. منتظر آن لحظه باشم که وقت ورق زدن رسیده باشد. باید ورق را برگردانم؛ درست در لحظه‌ای که مختصاتش رد جهان مناسب‌ترین حالت برای تغییر است. زمانش روزی می‌رسد اما این عدم قطعیت است که خوره‌ی جان شده است. هر قدر منطق و حساب و کتاب براش بیاوری بدتر می‌شود که بهتر نه. باید از این روزها درس بگیریم اما نه، نمی‌گیریم. من از برف و بوران سردم نشده است؛ از درون یخ زده ام.
مدام خودم را می‌خورم. خوره‌ای به جان مغزم افتاده. ترسی برآمده از یقین درونم شکل گرفته است. یقینی توأم با تردید. ترس اینکه نکند ما، انسان معاصر، آنقدر  بی‌اهمیت باشیم که به گا رفتنمان تنها برای دایره‌ی کوچک خانواده مهم باشد؟ قسمت تلخ ماجرا اینجاست که ما همین قدر بی‌اهمیتیم و این یعنی آن حلقه‌ی خانواده هم بی اهمیت است. درست عین ما. واقعیت این است که آگاه به حقیقت مهمل بودن خواست و علایق خانواده، همیشه تلاش می‌کنیم تا هم‌خوانی بی‌نقصی با گرایششان داشته باشیم و اصطلاحا پای کج نگذاریم.
اگر بپذیریم که به عنوان انسان اهمیتمان در این کیهان به ناچیزی اتم است، اهمیت تناسب با گرایش اطرافیان هم به همین اندازه تقلیل پیدا می‌کند؛ باید فقط بر میل خودمان باشیم. حالا دیگر بین موفق‌ترین آدم جهان بودن و کارتن خوابی در خیابان‌های پراگ هیچ تفاوتی نیست. به گا رفتن یا موفقیت همان قدری مهم است که خود ما هستیم؛ هیچ.
اما ذهن آدم بازی‌های خودش را دارد و حاصلش این است که مبادی این مناسبات و آداب رفتار می‌کنیم. و این یعنی ترس از اینکه حتی از این هم بی‌اهمیت‌تر شوی. ترس بی‌اهمیت‌تر شدن تنها انگیزه‌ی من است برای ادامه دادن. با خود می‌گویم حال که هیچ نیستیم باید بیشتر از هر زمان دیگری پیرهن بدریم تا چیزی خلق کنیم یا چیزی را عوض کنیم. باید کاری کنم؛ تا این خوره از سرم بیرون برود. «کاش مثل این روستا بودم، لمیده در ردایی از برف.» جوزپه اونگارتی


عکس از: Birte Liu

Comments

Popular Posts