پاییز
اسم این نوشته رو
گذاشتم پاییز. اما خب فکر کنم هیچ ربطی به پاییز نداشته باشه. مهم هم نیست. هنوز
هم نخوابیدم پس فردا نشده و این یعنی با اینکه تقویم نوشته دوم مهر، من هنوز توی
یک مهرم. که میشه اولین روز پاییز. حالا به خودم میگم اولین روز پاییز چطور اومد؟
چطور بود؟ چطور گذشت؟
از کار دیشب خسته
بودم و یه کم دیر بیدار شدم. طرفهای ظهر بود. نهار یه کم سوپ خوردم و یه ذره هم
گوشت چرخکرده با بربری. خیلی میلم نکشید. چایی تازه دم درست کردم و یکی دو استکان خوردم. دوش گرفتم و نشستم پای کار. تا غروب یهکله کار کردم. فکر هیچجا نرفت. ساعت
حدودای 6 و 7 بود که بامزی صداش دراومد. وقت بازیش بود. کلی باهاش توپبازی کردم و
یه کم هم کشتی گرفتیم. ساعت 8 شامش رو دادم و خودمم خورش هویج خوردم. بعد مشغول مرتب
کردن ارجاعات پایاننامه شدم. کار با قسمت ارجاعات آفیس واقعاً زجرآوره. مندلی نصب
کردم به جاش و کار رو خیلی آسونتر کرده. تا 10 شب مشغول اون بودم. بعد هم یک
ساعتی با بامزی بازی کردم تا خوابید.
مثل هر شب با دوچرخه
زدم بیرون و یه کم ورزش کردم. یه گوشهای هست که فضای سبز داره و چسبیده به مترو.
اونجا پاتوق آخر شبهای منه. وایسادم و دوچرخه رو تکیه دادم به دیوار. سیگار کشیدم و کلی
با یکی از دوستام چت کردم. خوب بود. به قول خودش «چسبید.» ساعت یک شب برگشتم خونه.
خوابم هم نبرده چون
یه مقدار کمی کار داشتم اما صدای بادِ لای برگ درختها هنوز توی سرمه. نمیذاره
کار کنم. من خیلی گرمم میشه همیشه. رکاب هم که زده باشم دیگه خیلی بد میشه. اما رکاب
زدن توی یک شب خنک اول پاییز چسبید. باد پیچیده بود لای درختها. یه صدای هفهفی
میداد. دود سیگار رو که بیرون میدادی تو هوا پیچ قشنگی میخورد. چمنها رو هم
تازه کوتاه کرده بودن. بوی چمنِ کوتاهشده توی هوا پخش شده بود.
به این فکر کردم که
حیف نمیشه بوها رو فرستاد. میشه ویس فرستاد. میشه فیلم گرفت. میشه عکس گرفت.
اما بو رو نمیشه فرستاد. بعد یادم اومد که چند سال پیش توی خبرها در مورد مودمی
خونده بودم که میتونست بو رو بفرسته. انگار که نوعی پرینتر باشه. چند سالی گذشته
اما خبری از این مودمها تو بازار نیست. تازه اگر اومده باشه و من بیخبر باشم،
هنوز خیلی ساده و ابتداییه. چند تا بوی محدود و مشخص رو پخش میکنه. بوی چمنِ تازه
کوتاهشده نمیفهمه. بوی چادر نماز هم بلد نیست. یا بوی کلۀ بابابزرگم رو. حتی
حالیش نیست که بوی بارون محل با محل فرق داره. توی تهران یه جوره توی لندن یه جور
دیگه. توی یه کوچهای بوی خوب میده توی یه کوچۀ دیگه نه.
یهو به خودم اومدم
دیدم دارم زیادی در مورد بوها حرف میزنم. خواستم فکرم رو منظم کنم و بخوابم. اما
نمیشه. فکر فردا حال آدم رو میگیره. فرداهای خوبی نداریم. یه حس ناامنی و نااطمینانی
توی دلم ریخته. وقتی نمیتونم لااقل یه کم از «چی میخواد پیش بیاد» رو حدس بزنم،
چه برسه مدیریت کردن، حالم خراب میشه. بعد یاد اون بندهخدایی میفتم که از «مدیریت آیندهنگر و
مدیریت آیندهنگار» حرف میزد. خندهام میگیره. فعلاً کاسۀ چه کنم رو میذارم رو طاقچه
و «فردا برات ریدن» رو بغل میکنم که بخوابم. کاش برامون ریده بودن حداقل.
Comments
Post a Comment