حالا که دیگه نیست
سیاوش که سیگارش را پشت لب گذاشته بود و بعد از
چند پیک عرق، گرمِ گرم کام میگرفت، با صدای گرفته شروع به تعریف کرد. گفت نمیدونم
حالش رو داری یا نه، اما میخوام قصۀ بچگیم تا الان رو برات به هم بخیه بزنم و
تعریف کنم.
تصویر خیلی دقیقی یادم نیست. اما خونه مامان بزرگم
بودیم. پدربزرگم خیلی سال پیش
مرده بود و ندیده بودمش. مادربزرگ تنها توی خونهاش تنها بود. طبقۀ پایین زندگی میکرد
و طبقه بالا ما بودیم. یه خونۀ حیاطدار کوچیک با یه درخت آلبالوی بیبار و ثمر
توی باغچۀ کوچیک گوشۀ حیاط.
وضعمون خوب نبود. زمین خورده بودیم. بد زمین
خورده بودیم. اینها رو حالا میدونم. موقع بچگی حالیم نبود. پنجرۀ اتاق به حیاط خونۀ
پشتی باز میشد. درخت انار جلوی پنجره رو گرفته بود. دوستش داشتم. تصویر شکوفههای
اون درخت، یکی از همین تصاویر موهومه. قرمزیهای گل انار وسط سبزی روشن برگهای
درخت.
یکی دیگه از این تصویرها، مادرمه که زمستون، وقتی
برف میبارید، توی حیاط، چمباتمه زده بود و ظرف میشست. اون ظرف میشست و من پشت شیشه
با چشم اشکی و قلب یخزده نگاهش میکردم. برام بوس میفرستاد. مامانبزرگم اجازه
نمیداد از آب گرم و ظرفشویی داخل استفاده کنه.
یکی دو تا دعوا هم یادمه. مثلاً یه باری که بابام
مامانم رو گذاشت وسط اتاق خواب و مامانم رو با بالش من کتک زد. دیگه رو اون بالش
نخوابیدم. یه بارم قفس دو تا فنچی که داشتم رو کوبید زمین. چون مادربزرگ تا تونست
غر غر کرد که این فنچها چیه. دردش فنچها نبودن. میخواست بابام رو دیوونه کنه تا
مامانم و من رو اذیت کنه.
تا آخر پیشدبستانی یا اول ابتدایی رو اونجا بودیم.
وضعمون بهتر که نشد بدتر هم شد. رفتیم یه جای تنگ و تاریک روی پشت بوم یکی از فامیلها.
روی خرپشته زندگی کردیم که زجرِ اون خونۀ کذایی رو نکشیم. کلاس اول اونجا تموم شد
و وقتی تازه رفته بودم کلاس دوم، بیرونمون کردن. اومدیم خونۀ پدربزرگم. مامانم از
«آوارگی» گریه میکرد. نصفه شب بود. بابام هم رفت. خونه نیومد. خراب بود. شکسته
بود.
شب توی پذیرایی بابابزرگم خوابیدیم. تا صبح بیدار
بودم و تازه فهمیدم چه قدر کامیون از زیر پنجره رد میشه و اگر بخوای بری شوش، جلو
خونه بابابزرگ میتونی تاکسی بگیری. سیزده سال اونجا زندگی کردیم. حتی یکی دو سالی
بعد از مردن پدربزرگم دلمون نیومد بریم. حالا اما نه دیگه پدربزرگی هست. نه خونهای.
اوضاعمون به نظر بهتره. حالا خونه داریم.
اما اون روزی که مامانم زیر برف ظرف شست، از یادم
نمیره. وقتی تموم شد اومد تو. بغلم کرد. یخیِ دستاش هنوز تو قلبمه. چندین سال بعد
از اون روز، بابابزرگم که کنارش بزرگ شدم، مریض شد. آب شدنش رو دیدم و یه روز پای
تلفن به مامانم گفتن رفت. تلفن افتاد زمین. مامان گوله گوله اشک شد. بغلش کردم.
مثل همون روزی که تو برف ظرف شست. یخ کردیم. بغلم گریه کرد. مهربونترین مرد زندگی
ما حالا دیگه نبود.
بابابزرگ دوست داشت خونهاش رو بسازه. به وقتِ
زندگی آرزوش رو ندید. اما بعد مردن ساختن. همین چند وقت پیش هم تا آخرین آجرش رو
فروختند. مامانم دوست نداشت بفروشه اما پول نداشت یه واحد بخره. ناچار امضا کرد و
فروخت. از دفترخونه که برگشت، چشماش باد گریه داشت. بدون اینکه کسی یک کلمه حرف
بزنه، بغلش کردم. تو بغلم شد گوله گوله اشک. اشک بیصدا. بابام هم که حالا دیگه
مثل سابق نیست، زد زیر گریه. انگار بابابزرگم یه بار دیگه مرد. انگار یه بار دیگه یخ
کردیم. انگار دوباره مثل اون روزی که مامانم زیر برف ظرف شست، یخ کردیم. تو بغلم
گریه کرد و من صورتش رو بوسیدم.
صورتش رو
چند بار بوسیدم و تو گوشش گفتم آقات فقط یه ملک نبود و چند تا آجر. آقات همین عکسه
که بالای خونه رو دیواره. همون خاطراتیه که تو دلمونه. همون زبون لهجهدار و لفظهای
مندرآوردیه که انداخته تو دهن من و از زبونم نمیافته. همونه که اولین آجر این
خونۀ امروز رو برات خرید.
آخر شب که شد رفتم سیگار بکشم. تنها شدم. آسمون
سرمهای بود. باد خنک اومد. گریه کردم. وقتی بابابزرگ از هوش رفت و خورد زمین، گریه
نکردم و احیاش کردم. وقتی خونریزی کرد، بالاسرش بودم و گریه نکردم. وقتی وزن کم
کرد گریه نکردم. وقتی تو بیمارستان همه رو از اتاق بیرون کرد و گفت «مشمام پر شاشه
نگو پرستار بیاد روم نمیشه» گریه نکردم. وقتی صدام کرد که بیا خدافظی کنیم گریه
نکردم. وقتی رفت گریه نکردم. وقتی سنگ قبرش رو گذاشتم و خاک ریختم گریه نکردم. وقتی
مراسمش رو جمع و جور کردم گریه نکردم. وقتی خونهاش رو کوبیدند گریه نکردم. اما توی
باد خنک و زیر آسمون سرمهای و تو دل تنهایی، به این فکر کردم که به نی نوشابه میگفت
و میگم «شلنگ» و به قیف میگفت و میگم «راحتی» و به ازدواج و بارداری میگفت و میگم
«حلقناق» و بعد گریهام گرفت. له شدم. ترکیدم.
بعد سیاوش پاشد و آخرین کام سیگارش رو بیرون داد
و دیگه اون شب عرق نخورد.
Comments
Post a Comment