اول و آخر
اول و آخر
یکم
.عاشقش بودم چون چشمان زیبایی داشت. چشمهایی مثل دو بیت از مولانا، از نصرت. عاشقم
بود چون میفهمیدمش
!یک بار گفتم: پیچ و خم جادههای تنت... همین
!گفت: جنگل تنت... همین
!گفتم: چل گیس
!گفت: دیو
!گفتم: دلبر که تو باشی من دیو میشوم
!گفت: شومان! موسیقی تن من را بلدی
!گفتم: کلارا! جان پیانو بی تو بی جان است
.بلند شد. چرخ خورد و شعر خواند
بگشوده در برابر شام سیاه تو»
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
از برگهای سبز که در آبها دوند
از قطرههای آب که از صخرهها چکند
از بوسهها که در ته لبها فرو روند
از رنگ
از سرود
«از بود از نبود
.روی سینهام میخوابد، میبوسمش، بود و نبود من تویی
از هر چه بود و هست»
از هرچه هست و نیست
«زیبا ترند، نیست؟
.میبوسمش و ادامهی شعر را من میخوانم
من در جواب او»
بستم به پای خستهی لب، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دریغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم درد
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
تک خال شعر مرا
گویم، کدام یک؟
این چشمهای تو
«این شعرهای من
.بغض می کنم
دوم
همیشه اولینها و آخرینها مهم اند. مهم تریناند. مهم تریناند چون یاد میدهند،
تاثیر میگذارند و میروند. هر چه میان اولین و آخرین میآید شاید بهتر و کاملتر
باشد اما مهمتر نیست. مثل سکانس اول و آخر یک فیلم، بیت اول و آخر یک غزل و لحظهی
اول و آخر یک عاشقانه، مثل اول و آخر همین نوشته ... برای شاعران عاشقانهها با
شعر شروع میشوند و با شعر تمام. اصلا عاشقانهها برای آنها شاعرانه .هاست. شعرت
را میخواند یا میشنود. میآید. میماند. موقع رفتن هم یا تو شعر میخوانی یا او
شعری میفرستد
سوم
:علیرضا یک شعری داشت که خودش اصلا عاشقش نبود، فقط دوستش داشت. شعری که یک جایش می
گفت
مرگ پایان دردناکی نیست»
وقتی آغاز می شوم با تو
خوان هشتم برای من بفرست
«بعد از این هفت خوان بی سروته
سیاوش
اما عاشق این شعر بود. توی خانه راه میرفت و لگدی شوخ طبعانه به شقایق میزد و
فریادش میکشید. یک بار
به او گفتم که برای شاعرِ متولد پاییز و زمستان، همیشه زمستان طولانیترین فصل سال
است. انگار سال فقط پاییز است و زمستان و باز پاییز و زمستان و چند روزی هم بهار و
تابستان. من در تابستان و بهار هیچ شعری ننوشتهام که خودم عاشقش باشم. سکوت می
کنم. هفت ثانیه سکوت میکنم و بعد با گریه سکوت را منفجر میکنم. به او گفتم
زمستان زود میرسد و زیاد میماند و دیر میرود. هر جا که رفتهام تنها دو نفر مرا
فهمیدند. همانهایی که برایشان گریستم. که برایشان گفتهام که چه قدر قلبم درد میکند
و چه قدر ناکامی در تقویم این سالهاست.
گفتم و گفتم و گفتم و گفت: چرا خودتو اذیت می کنی؟
خندیدم، وسط بغض خندیدم و گفتم من آنقدر منتظر ماندم که جهان عوض شد، نشان به آن نشان که دو هزار سال از تولد مسیح میگذشت و قرن، قرنِ سردِ اتم بود و ساندویچهای مغز و زبان و قرصهای والیوم و نوستالژی روزهای رنگی که اساسا چیز چرتی است.
چهارم
کدام سال بود یادم نمیآید اما سال یأس بود و به ته خط رسیدن. با نادر خانهای
گرفته بودند. خانه که نه، اتاقی حوالی میدان لالهی تبریز و آنجا شعر بود و فیلم و
بحث و بغض و خرج از پس اندازی که اندک بود و بود
.یک شب وسط شعر نصرت رحمانی کتاب را بست و گفت: بیا تمومش کنیم
خندید و خندید و خندید و یکهو گریهاش گرفت. تازه فهمیده بود که نادر شوخی نکرده
است و جدی میگوید. خوابید و صبح با صدای در زدن بیدار شد. سرش وحشتناک درد میکرد.
پشت در همسایهی طبقهی بالا بود. آمده بود بگوید که نصف شب گاز قطع شده است و شیر
اصلی را بستهاند تا زمانی که مشکل حل شود گاز قطع است. برگشت و دید نادر میخندد.
نادر میخندد و می گوید: چه قدر بدشانسیم علیرضا، نشد علی نشد
تنش یخ زد و به این فکر کرد که از زندگی بیشتر میترسد یا از مرگ
«زندگی
آیه های تلخی بود
زیر باران نزول زخم و سکوت
غزلم مثل کوچهای بنبست
ختم میشد به بغض یا خفقان
حجم دلتنگیام ندیدنی است
ورنه تهران به گریه میافتاد
گرچه تنهاییام شبیه خداست
میکنم باز از شما پنهان»
زیر باران نزول زخم و سکوت
غزلم مثل کوچهای بنبست
ختم میشد به بغض یا خفقان
حجم دلتنگیام ندیدنی است
ورنه تهران به گریه میافتاد
گرچه تنهاییام شبیه خداست
میکنم باز از شما پنهان»
پنجم
شبها با BRT میرفت خونه. شب هایی که بعد از جلسات شعر
یا گروههای فلان و بهمان اینجوری سوار BRT میشد که برگرده خونه یه لحظه دقت میکرد و میدید نهایت تمام
آفرینها و تشویقها و دست و سوتها همین تنهاییه. پس نباید زیاد دل ببنده. بعد
فکر میکنه که چرا تاحالا برای رانندهها و مسافرای اتوبوس شعر نخونده؟ بعد از
خودش میپرسه: تاحالا کدوم شاعر برای خودِ شعر، شعر خونده؟ مگه نه اینکه همین
مردمی که شبها خسته از اندوه و رنج روزگار سوار اتوبوس کهنه میشن خودِ خودِ شعر
اند؟ مگه همین رانندهی اتوبوس بزرگترین شاعر شهر و دردهایش نیست؟؟ مگه رفتگرا
واقعیترین شاعران شب نیستند؟؟ مگر شعر چیزی جز لمس زندگیست؟؟
موقع پیادهشدن میخنده و میگه: کارت بلیتم شارژ نداره آقا محمود
محمود: برو مهمون من
پیاده که میشه محمود داد میزنه: کی برا ما شعر میگی؟؟
میگه:
هر چی بنویسم میشه فتوکپی... شما اورجینالترین شعر این شهری محمود خان
ششم
با اشک هایمان»
بهتان به جاودانگی درد می زدیم
با درد هایمان
تهمت به عشق
«بیگانگی رسالت ما بود
پایان
نوشته شده به تاریخ 17 مهر 1395
پی نوشت:
1) شعر های بخش یکم و ششم از نصرت رحمانی ست
2) شعر های بخش سوم و چهارم از علیرضا کیانی ست
Comments
Post a Comment